از عشق وسوسه می سازی،تا پیش پام بیندازی


یعنی : بزن ! و نمی دانی کز یاد رفته مرا بازی

در این چمن به گل افشانی، بس دیده ای که چه می کردم


خشکم کنون و نمی دانم، کز چوب خشک چه می سازی

زین اعتراف نپرهیزم ، کاین دل هنوز نفس دارد


اما نه این که تو بتوانی، بازش به کار بیندازی

می بایدم دگری جز تو ، پر شور و پر شرری جز تو


افسوس ، رانده مرا از دل ، آن طرفه مرشد شیرازی

با یاد او چه کبوترها ، پر می گشود ازین دفتر


من خیره مانده و در حیرت ، زین گونه شعبده پردازی

آن شعر و نامه نوشتن ها ، نقش بهار به دل می زد


اندیشه جفت صبا می شد ، در باغ گل به سبکتازی

کنون تو شور منت در سر ، بازیچه می فکنی در پا


بس کودکانه هوس داری، تا ناشیانه بیاغازی

بر بام خانه مبند آذین ، من با تو عشق نمی بازم


گر صد چراغ برافروزی، گر صد درفش برافرازی